سندرم ایمپاستر ویژه افراد موفق است. بسیاری از افراد توانمند و تیزهوش علیرغم قابلیتها و موفقیتهای روز افزون هیچ احساس مثبت درونی به توانمندیها و قابلیتهای خود ندارند بلکه معتقدند دیگران را به گونهای فریب دادهاند. به عبارت دیگر این سندرم را میتوان به عنوان مجموعهای از احساسات عدم کفایت تعریف کرد که از این باور نشأت میگیرد که فرد ناشایست بوده و قابلیت انجام کار را ندارد. ایمپاسترها دارای علایم روانشناختی از قبیل اضطراب بالا و همیشگی، عزتنفس پایین تعارض بین حقارت و برتری، خودپنداره منفی، ترس از رو شدن دست، ترس از شناسایی شدن و … دارند.
پژوهش درباره سندرم ایمپاستر را برای اولین بار در سال 1978 دو درمانگر به نامهای پائولین کلانس و سوزان آیمز آغاز کردند و پس از آن پژوهشهای زیاد و مقالات فراوانی به شناخت این سندرم و نحوه مقابله با آن اختصاص داده شد. چهل سال پیش برخی از روانشناسان در دانشگاه جورجیا این سندرم را تشخیص دادند و به این نتیجه رسیدند که حدود 40 درصد جمعیت افراد دارای این سندرم هستند.
هشت گروه بیشتر از بقیه مردم در معرض خطر مبتلا شدن به سندرم ایمپاستر هستند. این گروهها عبارتاند از:
- افرادی که موفقیتشان سریع حاصل شده است
- اولین افراد موفق شغلی در سابقه یک خانواده یا یک نسل
- افرادی که والدینی بسیار موفق دارند
- افرادی که در زمینه کاری خود تک هستند
- افرادی که به مشاغلی مشغول هستند که برای جنس آنها غیرمعمول است
- افرادی که تنها کار میکنند.
- افرادی که در زمینههای خلاق و ابتکاری فعالیت دارند.
- دانشآموزان.
برای شناسایی سندرم ایمپاستر آزمونی ساخته شده و در بسیاری از کشورهای دنیا به اجرا در آمده است. همچنین برای مقابله با این سندرم راهکارهایی وجود دارد. اما قرار نیست در این مقاله به صورت علمی به این سندرم بپردازیم بلکه قرار است رابطه ی این سندرم را با مهاجرت کمی بررسی کنیم. با ما در وب سایت در مسیر استارت آپ ویزا همراه باشید
روزهای پر از اضطراب و نگرانی و انتظار برای گرفتن ویزای کار کانادا هم بالاخره تمام شد. امروز اولین روزی است که با کلی ترس و لرز و در عین حال شوق و ذوق کار کردن در کانادا را تجربه میکنی. روز اول همه چیز خوب پیش رفت، حتی بهتر از چیزی که تصورش را میکردی. روزهای بعد هم همه چیز خوب بود، تا اینکه کم کم سر و کله یک صدای عجیب و غریب در ذهنت پیدا میشود. این صدا اصرار عجیبی دارد تا به تو ثابت کند به اندازه کافی خوب نیستی. یک مهاجر بدبخت و متقلبی که دیر یا زود همه میفهمند فقط شانس آوردی که الان اینجایی و بالاخره دستت رو میشود. آخرش هم مجبوری به ایران برگردی.
این صدا صبح و شب هم نمیشناسد، تا خود صبح هم یک سره حرف می زند و مجبورت میکند مثل جغد به سقف زل بزنی و هر روز به زور خودت را تا محل کارت بکشانی. اولش که این صدا ضعیف و مبهم است، فکر میکنی به خاطر دوری از وطن است. به هر حال عادت کردن به یک دنیای متفاوت، آدمهای جدید و فرهنگی که همه چیزش برایت تازگی دارد زمان میبرد.
اما عادت کردن یک چیز است، تپش قلب و پایین انداختن بی اختیار سر و شانههای افتاده و کم شدن جرات حرف نزدن با دیگران یک موضوع دیگر. گاهی احساس میکنی کاملاً از همه چیز خالی شدهای و ترس از لو رفتن بی رحمانه در وجودت پادشاهی میکند. ماجرا چیست و این دیگر چه بلایی است که به جانت افتاده و همه جا بی خبر اسیرش شدهای؟
خیلی جای نگرانی نیست، به سندرم خودویرانگری یا ایمپاستر دچار شدهای. با وجود اینکه خطر مرگ ندارد، اما خوب بلد است که زندگی را به کام یک مهاجر تازه از راه رسیده زهر کند.
سندرم ایمپاستر چیست؟
اگر بعد از مهاجرت به کانادا، یک راز کوچک و صدای ناخوشایند در عمق وجودت پنهان کردهای که مرتب به تو یادآوری میکند سر دیگران کلاه گذاشتهای و اصلاً در کاری به تو سپرده شده مهارت و توانایی نداری به سندرم خودویرانگری یا ایمپاستر دچار شدهای. هر چقدر هم که موفق باشی، تصور میکنی که کاملاً شانسی بوده که موفق شدهای. حس خفگی از اینکه نکند دیگران بفهمند ادای کاربلدها را در آوردی و به اندازه کافی خوب نیستی هر روز راه گلویت را تنگتر میکند.
مسائلی که به عنوان یک مهاجر تجربه میکنی، لزوماً با مشکلات و کمبودها ارتباط ندارد. گاهی موفقیت و موقعیت شغلی که خودت هنوز باورش نکرده باشی هم باعث دردسر میشود. با وجود اینکه این سندرم فقط مخصوص توِ مهاجر نیست، اما مهاجر بودنت باعث میشود تا توجهش را به راحتی جلب کنی. خیلی خوشش میآید تو را به جان خودت بیندازد و ببینید چقدر برای کار کردن در یک کشور جدید و دنیای کاملاً متفاوت آمادگی داری.
هر چقدر هم بهتر و خوبتر باشی، بیشتر لجش میگیرد و دست از سرت بر نمیدارد. مثلاً وقتی اولین نفری باشی که در یک خانواده یا حتی یک نسل مهاجرت کردهای و شغل چشم گیری هم داری، سندرم خودویرانگری که نمیتواند یک گوشه ساکت بشیند و صدایش هم در نیاید! شاید هم بتوانی از دستش فرار کنی و فقط تنهای بزند و دیگر کاری به کارت نداشته باشد. اما اگر جز آدمهای کمال گرا، نابغه، متخصص و خلاصه در یک کلام جز افراد موفق و خاص هستی، به احتمال خیلی خیلی زیاد همین الان پشت در ذهنت نشسته است.
اینکه به سندرم خودویرانگری اجازه ورود به ذهنت را بدهی یا نه کاملاً به خودت بستگی دارد. اما قبل از مهاجرت کردن دست کم باید علائم اصلی این سندرم را بشناسی، تا اگر در ذهنت قفل و بند محکمی ندارد و این مهمان ناخوانده سرش را پایین انداختن و بی اجازه وارد شد، راهی برای بیرون کردنش پیدا کنی.
سندرم خودویرانگری یا ایمپاستر چه علائمی دارد؟
زمانی که به سندرم خودویرانگری دچار میشوی تپش قلبت که گاهی میترسی حتی از روی لباست هم پیدا باشد، خیس شدن لعنتی پیراهنت از شدت عرق کردنهای بی دلیل آن هم در دمای منفی پنج درجه مونترال، احساس گیر کردن چیزی در گلو، برایت بخشی از زندگی روزمره میشود. به غیر از تبدیل شدن به یک جغد شب زنده دار، و البته صدای بی رحمی که هر روز به شدت یادآوری میکند که تو خوب نیستی و دیگران بالاخره مچت را خواهند گرفت، به احتمال خیلی زیاد در یکی از دو وضعیت زیر گیر میکنی.
شور کار کردن را در میآوری
یکی از اولین علائم سندرم خودویرانگری بیش از حد کار کردن است. زیاد کار کردن واکنشی است که به احساس به اندازه کافی خوب نبودن نشان میدهی. آنقدر کار میکنی تا جانت در بیاید و باز هم از کیفیت و نتیجه کاری که میکنی راضی نیستی. همه چیز باید در نهایت بی عیب و نقص بودن باشد؛ در حالی که اصلاً هیچ کس از تو چنین چیزی انتظار ندارد.
با وجود اینکه زیاد کار میکنی تا همه کارها بی عیب و نقص باشد استرست کم که هیچ، زیادتر هم میشود. دائم به خودت می گویی نکند کارم اشکال داشته باشد؟ با وجود اینکه دیگران از کارت راضی هستند، خودت آن را قبول نداری. پدر خودت را با کار کردن در میآوری، اما چه فایده که به نظرت هیچ چیز خوب نیست و تنها نتیجهای که باقی میماند، پلک های همیشه خسته و سنگین و تن بی حال و بی جانی است که آن را به زور این طرف و آن طرف میکشی.
امروز و فردا میکنی
این بار از آن طرف بوم میفتی. آنقدر منتظر بی عیب و نقص شدن و کامل شدن میمانی که در عمل هیچ کاری را شروع نمیکنی. حاضر نیستی فرصتهای جدید را امتحان کنی، به خصوص وقتی خودت را با بقیه مقایسه میکنی و این تصور را در مورد دیگران داری که نسبت به تو موفقتر، با تجربه تر و کلاً همه جوره از تو بهترند! در نتیجه، ترس از اینکه نکند از بقیه پایینتر باشی، شکست بخوری یا اشتباه بکنی باعث میشود از پلههای موفقیتی که تو را تا اینجا رسانده، به عقب برگردی.
کم کم بازخوردهای منفی از اطرافیانت میگیری و آن را به مهر تاییدی بر حال و احساسی که به خودت داری تبدیل میکنی. دیدی بالاخره دیگران فهمیدند و دستم رو شد! دیدی خوب نیستم! و با جملاتی شبیه به آن خودت را ویران میکنی.
چرا افراد موفق سندرم خودویرانگری را تجربه میکنند؟
هنوز کسی جواب قطعی برای آن پیدا نکرده و بعضی از اهل فن دلیل آن را بعضی از ویژگیهای شخصیتی مثل اضطراب همیشگی میدانند. بعضی از متخصصها هم می گویند باید به خاطرات کودکی برگردی و ریشهاش را آنجا پیدا کنی. مثلاً اگر پدر و مادرت فقط نمره 20 از تو میخواستند یا خواهر و برادری داری که استعداد منحصر بفردی دارد.
یا چیزهایی شبیه به این که باعث شده تا باورت شود برای اینکه دیگران دوستت داشته باشند باید تا بی نهایت برایش بجنگی.
عدهای هم محیط اطراف را عامل به وجود آمدن این سندرم میدانند. هر چقدر بیشتر شبیه دور و بریهایت باشی، اعتماد بنفس بیشتری پیدا میکنی و کمتر پیش میآید که خودت را با آنها مقایسه کنی. و بر عکس، هر چقدر متفاوت از دیگران باشی فکر میکنی عیب و ایرادی داری و همین جاست که به دام خودویرانگری میفتی. به خصوص زمانی که مهاجرت میکنی، این موضوع پررنگتر میشود. وارد دنیای جدیدی میشوی که کاملاً متفاوت از دیگرانی و در دسته اقلیتها قرار میگیری.
اقلیت بودن به خودی خود چیز بدی نیست، حتی بعضی از افراد آن را به یک امتیاز تبدیل میکنند. اما اگر نتوانی خاص بودنت را بپذیری، میدان را برای بازی سندرم خودویرانگری باز میکنی.
یا ویرانش کن یا خودت ویران شو!
وقتی مهمان ناخواندهای داشته باشی، میتوانی منکر بودنش شوی؟ قطعاً نه! سندرم خودویرانگری هم همینطور است، یک مهمان ناخوانده که خودش را داخل ذهنت کرده و نمیتوانی بگویی که نیست. اولین مرحله برای رها شدن از شر این سندرم، پذیرفتن وجود آن است. سندرم ایمپاستر یا خودویرانگری فقط از جنس تصورات ذهنی است، در نتیجه مرحله بعدی شناخت احساساتی است که اجازه راه دادنش را دادهاند.
همه شک کردن به خود و تواناییهایشان را تجربه میکنند؛ این موضوع کاملاً طبیعی است. تنها تفاوت بین تویی که سندرم خودویرانگری میدان میدهی و کسی که چنین اجازهای را به او نمیدهد، روش برخوردت با این سندرم است. اگر میخواهی خودت را ویران نکنی، این سؤال را در برخورد با این مهمان ناخوانده از خودت بپرس” احساسی که الان به خودت داری تو را به سمت زندگی رؤیایی که برایش به کانادا مهاجرت کردی میرساند؟”
واقعاً این همه راه تا کانادا آمدهای که خودت برای خودت زیرپایی بگیری؟! خب به جای ویزای کار کانادا، ویزای توریستی کانادا میگرفتی؛ یک دوری میزدی، تفریحت را میکردی و بر میگشتی! کمی در حق خودت انصاف داشته باش! اگر به اندازه کافی خوبی نبودی، پس الان در کانادا چکار میکنی؟ چه شد که توانستی در کانادا شغلی پیدا کنی؟ قحطی مهاجر بود یا چون توانایی و مهارتهایی که داری با معیارهای درخواست کار در کانادا مطابقت داشت، باعث شد بین هزاران متقاضی تو هم در دسته پذیرفته شدهها قرار بگیری؟
اگر قرار به مقایسه کردن باشد، چرا خودت را مثلاً با همکلاسیها و هم سن و سالهایت در ایران مقایسه نمیکنی؟ چند نفر از آنها موقعیت الان تو را دارند؟ چند نفر مثل تو برای مهاجرت به کانادا اقدام کردند و موفق شدند؟ قدرت این سندرم بیشتر از این حرفهاست که بتوانی تنهایی جلویش بایستی؟ خب درموردش با هر کسی که راحتی حرف بزن و از دیگران کمک بگیر.
از کمک گرفتن هم خوشت نمیآید؟ فکر بهتری داری که جلوی این سندرم را بگیری؟